نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعيت من در ياهو



آمار وب



طراح قالب:



لوگو دوستان



موزيک و ساير امکانات





 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:29 | |








[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:25 | |








[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:21 | |







خیلی سخته وقتی همه کنارت باشند ولی باز ته دلت احساس  

تنهایی کنی

.وقتی عاشق باشی ولی کسی از دل عاشقت

خبر نداشته باشد

وقتی به زور لبخند بزنی ولی توی دل تنهایت

گریان باشی.

وقتی تو خبر داری ولی دیگران بی خبرند.

وقتی می خوای به کسی بگی که چرا غمگینی ولی صدایت از گلو یت

بیرون نمیاد

وقتی از ته دل فریاد بزنی ولی کسی صدا تو نشنوه

وقتی احساس تنهایی و نا امیدی روت غلبه کندوقتی احساس

کنی تمام درها به رویت بسته است.....

آن وقت است که دستهای تو با تمام قدرت و وجودت بالا می بری و فریاد

می زنی

((خدایا !!!!!!!!!!!

آن وقت است که دیگر احساس تنهایی نمی کنی.


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:57 | |







آسون وداع کردم باهات با این که می‌مردم برات
ک
اشکی نمیذاشتم بری کاشکی می‌افتادم به پات

خواستم بگم ترکم نکن پیشم بمون ای نازنین
شرح پریشونیم‌و تو چشمای
بارونیم ببین

 

سعید پورسعید خداحافظی جنون جدایی تنهایی


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:51 | |







 

میشه  مثل یک قطره اشک بعضیا رو از چشمت بندازی.......ولی

هیچوقت نمیتونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضیها از چشمت جاری

میشه!.............


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:43 | |







چرا رفتی؟؟؟؟


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:39 | |







 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:31 | |







 

 

  رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

 

 

 

با اشک تمام کوچه را تر کردم 

 

 

وقتی که شکست بغض تنهایی من

 

وابستگی ام را به تو باور کردم

 

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:28 | |







......

http://torresdeltanha.persiangig.com/Www_MyPix__Ir360.jpg



می خواهم   تمام   نگفته هایم   را  بنویسم !


اما  ..


تو همین  را هم  نخواهی  خواند ! ...


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:17 | |







نقاب

http://img4up.com/up2/07573361423468885149.jpg

 

... دست به صورتم نزن می ترسم بیافتد...

...نقاب خندانی که بر چهره دارم و بعد...

...سیل اشکهایم تورا با خود ببرد و باز...

                         من بمانم وتنهایی...


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:16 | |







همدم

نگو از حال و احوالت . نگو از امروز و فردایت.

که احوالم دگرگون می شود. از حال واحوالت.

نگو از عشق امروزت .که می رقصد باز هم غم.

بسان یک عروسک در دلم. از عشق دیروزت.

همان دیروز که درهرلحظه اش فریاد شادی بود.

وتو با وعده شیرین مرا دراشتیاق لحظه های خوش رهاکردی.

چرا که شوق دیدارت . همراه با قطره های اشک شد.

و آن هم پا به پای رد پایت رفت و رفت . تا گم شد.

اگر تو بر باد دادی این عشق رویائی را.

ولی هرگز از یاد من بیرون نخواهد رفت 

و فردا خاطرات با شکوه عشق ما . با من.

فقط تنها به قبرستان پر از اندوه خواهد رفت.

و شاید لحظه ای از لحظه های ساکت فردا.

که شاید تو بر سر خاک گورم گذر کردی.

بیاد آری . که روزی .بی نوایی . عاشقی.دلداده ای.

بود که با تمامی وجودش . تنها تو را می خواست.

و اکنون هم هنوز در زیر پای تو . غرق تمناست.

که شاید بر سر خاکش. بیاد روزهای آشنایی.

شاخه های گل گذاری. وشاید هم قطره اشکی.

 که تا روحش در این غم خانه تاریک تنهایی هم.

به فریاد آید و گوید : هنوز هم دوستت دارم ای....

هنوز هم دوستم داری ای ... همدم شبهای زیبایی.

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:10 | |







بی وفا...

تو دیگر ما شدنها و با هم شدنها را نمی خواهی.

و من می خواهم  با تو بودن را . و آنرا نخواهم دید.

تو در زیباترین شبها . خودت را در نگاهم بی اثر کردی.

و من را از مرگ نا بسامان عشقت با خبر کردی.

تو می گفتی وجودم با وجودت اوج می گیرد.

تو می گفتی که عشقم تا قیامت هم نمی میرد.

ولی من دست عشقت را . درون دستهای مرگ دیدم.

خدایا باز هم من در اینجا .حرف ها از بی وفائی ها دیدم.

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:6 | |







 

 عکس   شعر و متن عاشقانه برای جدایی

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

 

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم؟


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:58 | |







چه زود فراموش شدم...

 

چه زود فراموش شدم آن زمان كه نگاهم از نگاهت دور شد ....
چه زود از یاد تو رفتم آنگاه كه دستانم از دستان تو رها شد....
مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود !
با اینكه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ،
راهی جز تنها ماندن ندارم !
چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید !
چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ،
كه با هم در اوج آن پرواز می كردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ...
آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ...
چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ،

با اینكه كم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ،
 

 
 
 
 
 
با اینكه برای خود كسی نبودم ،
اما آنگاه كه با تو بودم برای خودم همه كس بودم !
چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد !
هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشك ریختم كسی اشكهایم را پاك نكرد،
هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم

 

 
 
 
 
 
كسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام كند .
خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه كرد ،

 

 
 
 
 
 
خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره كرد .
چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن

 

 
 
 
 
 
و دیگر نگذشت آنگاه كه تو رفتی و هیچ گاه نیامدی !
باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ،

 

 
 
 
 
 
هر گاه دیدی نیستم بدان كه از عشقت مرده ام !
چه زود فراموش شدم آن زمان كه دلم برایت خون شد ....
تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای كه در سر داشتم تو را خوشبخت كنم ،

 

 
 
 
 
 
می خواستم عاشق ترین باشم ،

 

 
 
 
 
 
برای تو بهترین باشم ،

 

 
 
 
 
 
اما نمی دانستم دیگر جایی درقلبت ندارم ...

چه زود فراموش شدم آن زمان كه دیگر تو را ندیدم ! 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:49 | |







بی وفا...

00183651995993135472 غمگین ترین شعر های عاشقانه 2012

 

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟


فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟


مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟


مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟


تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی


چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی


مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟


مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟


مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری


پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ،


سهم من از با تو بودن همین بود!


باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای


دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ،


نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم


رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد


رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!


کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ،


کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ،


کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی !


چرا بی خبر رفتی؟



[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 20:28 | |







دلتنگی

 

 
غروب گفت:

اگرچه زیبا ترین و تماشایی ترینم و طلوع را می توانم سرخ و گریان سازم

اما گاهی عجیب دلم برای طلوع تنگ می شود

آسمان گفت :

اگرچه آبی و نیلگونم و درخشان از ماه و ستارگانم

اما گاهی دلم برای زمین تنگ می شود وغم دوریه زمین مرا بارانی می کند


خورشید گفت :

گرچه گرم و خیره کننده ست روشنایی ام

و تمام زیبایی ماه از من است

اما حسرت نوازش مهتاب آزارم می دهد و روزی نیست که دلتنگش نشوم
 
 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:38 | |







به سلامتی

بزن به سلامتی حرفهای دلت


که به کسی نگفتی....



بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی


ولی دم نزدی.....


...
بزن به سلامتی تنهایی هات


ولی تنهایی رو دوست نداشتی...



بزن به سلامتی ارزوهایی که


نتونستی لمسشون کنی.....



بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود


ولی هنوز هم دوسش داری....



بزن به سلامتی شبهایی که


تو تنهاییهات گریه کردی


ولی نمیدونستی برای چی

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:35 | |







کابوس

سكوت مي كنم تفسير مي شوي


فرياد مي زنم تعبير مي شوي


ودراشك ها


شعر ها


وارزوهايم زاده مي شوي


وخواب هايم


كابوس فراموشي چشم هايت را مي گريند ...

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:32 | |







سرنوشت

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل ِِ

آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:28 | |







ای کاش.....

 

 

ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت


یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت


ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد


از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد


ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی


یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی


.

ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد


مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد


ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود


یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود


ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد


یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:21 | |







باران

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟


چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟


اما افسوس که هیچ کس نبود ...


همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...


آری با تو هستم ...!


با تویی که از کنارم گذشتی...


و حتی یک بار هم نپرسیدی،


چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:19 | |







بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود


اهل زمين نبود نمازش شكسته بود


برسنگ قبر من بنويسيد شيشه بود


تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود


بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود


چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود


بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت


عمري براي هر تيشه و تبر دسته بود


بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر


پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:59 | |







رهایی

چنان یاد از تو دارم

که گویی در دنیایت رهایم

چنان مجذوب آغوش تو بودم

که انگار از روز اول عشق

در آغوش تو خوابم

چگونه جان به اسم من تو دادی

که خود را جدا از تو نبینم

چگونه این عشق را پایداری ست

که من طاقت دوریت هیچ ندارم

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:56 | |







من وتو

 

زمانی "من و تو " بودیم و "دیگران" در کنارمان

حال " من و تو "هستیم اما "دیگران " بین مان . . .


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 16:1 | |







گریه کردم

 

 

گریه کردم اشک بر داغ دلم مرحم نشد

 ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد

در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی

از هزاران گل، گلی همچون وفا پیدا نشد


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:47 | |







نگاهم کن

 

نگاهم کن که من محتاج ان چشمان دلتنگم

بگو بامن دوباره راز مستی را

که بی تو به یک دنیا شقایق دل نمیبندم


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 15:34 | |







دلتنگی

 

دیشب از دلتنگیت

بغضی گلویم را شکست

 

گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست

 

من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل

تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . . .

 

 

خدایا

این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند

فکری کن

اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت . . .

 

 

 

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

 

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد . . .


 

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:56 | |







 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:48 | |







 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:44 | |







 

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:38 | |







سخت است ولی بدون او باید رفت


عشقی و نبود لاجرم باید رفت


گفتا که بدون من دلش شادتر است


شادی دلش هم که شده باید رفت

 

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:34 | |







شکست

 

بارانم

دیشب دلم به درد آمد  

اما در مقابل خوشبختی وسعادت تو

شکسته شدن و به درد آمدن دل من چه ارزشی دارد


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 11:52 | |







خدا حافظ


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 14:9 | |







وقتش رسید

 

 

 

 

وقتش رسیده که که آبر وباران از هم جدا بشن

*******************

بارانم

طوفانی در راه است که مرا با خود خواهد برد

تو همین گونه نم نم ببار

که موجب طراوت وصفا باشی

وقتی به زمین رسیدی  وروی گلبرگها  زیبا نشتی

یا برای سر شانه های یاران عاشق نشتی

یاد ابر هم باش

که عاشقانه وبا تمام وجود تو را دوست داشت


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 1:26 | |







عزیزم دارد این دل هم خدائی

 

 

منم سرگشنه حیرانت ای دوست

کنم یکباره جان قربانت ای دوست

ولی تا ساز شوق وصل کویت

زهر سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده

میان شعله ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت

وجودم را ز غم ویرانه کرده

من ان آواره بشکسته حالم

زهجرانت بتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان وتنها

پریشان گشته شد یکباره حالم

سحر سر بر سر سجاده کردم

دعائی بحر آن دلداده کردم

زحسرت ساغر چشمانم ای دوست

نماند یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری

زحجر یار تا کی داغ داری

لگو تا کی زشوق روی لیلی

تو مجنون پریشان روزگاری

پریشانم پریشان روزگارم

من ان سزگشته هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت

درون سینه آسا یش ندارم

زهجرت روزو شب فریاد دارم

زبیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود

هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفا ئی

دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم

عزیزم دارد این دل هم خدائی

عزیزم دارد این دل هم خدائی

 


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 23:54 | |







از این شبهای بی پایان

از این شب های بی پایان،

 

چه می خواهم به جز باران

که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم

نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم

و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...

به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،

دریغ از لکه ای ابری که باران را

به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند

نه همدردی،

نه دلسوزی،

نه حتی یاد دیروزی...

هوا تلخ و هوس شیرین

به یاد آنهمه شبگردی دیرین،

میان کوچه های سرد پاییزی

تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن

که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم

ببار امشب!

من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.

ببار امشب

که تنها آرزوی پاک این دفتر

گل سرخی شود روزی!

ودیگر من نمی خواهم از این دنیا

نه همدردی،

نه دلسوزی،

فقط یک چیز می خواهم!

و آن شعری

به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...


[+] نوشته شده توسط باران وکیوان در 12:36 | |



کپي برداري بدون ذکر منبع غير مجاز مي باشد

طراح قالب : ميهن تم